Tuesday, February 22, 2011

شش سالگی
صبح ِ جمعه
سفره ی صبحانه
داد
بی
داد
دعوا
بشقاب ِ کرم رنگ ملامین
ابروی شکسته ای که خون نمی آمد
انگار که چشمی دیگر روی ابروی چپ باز شده باشد
گریه نمی کرد
می سوخت
گریه نمی کرد
مادر دستش را گرفته بود که به آینه نگاه نکند
موتور گازی
بیمارستان
لباس ِ سبز
پارچه ی سبز ِ سوراخ روی صورت
سوزن و سرنگ
بی حسی
کشیده شدن پوست با نخ و سوزن
تمام شد
موتو گازی
شکلات هایی که دوست داشتم
حواسم پرت بود ؟
اگر بود رنگ ها ی پر رنگ ِ خاطره ها
خیابان و هوای آنروز چکار دارد توی ذهن؟
اگر حواس اش پرت بود این ها از کجا بیادش مانده اند؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home