Tuesday, November 01, 2011

به درک که نیستی

گاهی وقت ها باید بروی به درک
باید بگویم برو به درک
به درک که نیستی
به درک که زندگی م را به گا دادی
به درک که داری از کینه میمیری
به درک عزیزم
من خیلی وقت است که دراین درکی که میگویند زندگی می کنم
اگر بروی به درک
میایی پیش ِ خودم

Saturday, August 20, 2011

مزه ات

Saturday, April 02, 2011

دشتی که دوست اش داشتم
دشتی که عشق ام رهایش بود و می دوید
دشت ِ تو
دشت ِ من
جوانه می زند
از جنس ِ دستمال کاغذی های مچاله
آغشته به رطوبت ِ ارضاء
نگاه می کنم
به دشتی که دوست داشتم
به تختی که سرزمین ِ تن ات بود وبوسه هایت که مثل ِ فرشتگان ِ بالای سر ِ کودکان
بالای نفس هایم می چرخیدند و خواب ام می کردند
جوانه هایی از جنس ِ دستمال های کاغذی
این تصویری از یک خیانت ِ غمگین است
وقتی که نیستی
وقتی که از دور به این دشت نگاه می کنم
جوانه هایش و
ویرانه ای که از من می ماند

Thursday, March 31, 2011

جنگجو به جایی از داستان رسید و خشک اش زد
او با تمام ِ آنچیزهایی که باید برایشان میجنگید جنگیده بود
او در جستجوی نفسی بود که قلاب اش را به آن بیاندازد و بالا بکشد و مثل ِ سیبی گاز بزند
جنگجوی سنگین
جنگجویی از جنس ِ آهن ِ سیاه
جنگجوی زنگ زده
به شهر ِ سوخته رسیده بود
به بعد از فاجعه
به تناقض ِ میان ِ آنچه شکست می دهد و آنچه که شکست می خورد
جنگجو پنجه هایش را روی سینه اش کشید
فشار داد
تن اش پاره شد
قلب از پس ِ درد اش بر آمده بود
بیرون کشید اش
مثل ِ سیب مثل ِ تکه ای از یک نان
گاز زد
تلخ بود
تف کرد
روی زانو هایش افتاد
تو را صدا زد
نبودی
نیامدی
نخواستی
به تو فکر نکرد
چشم هایش را بست و خوابید

Tuesday, March 29, 2011

تو نفرت انگیزی عشق ِ من
واسه این نیست که دوستت دارم
نفرت انگیزی دیگه
نمیشه کاریش کرد
نفرت انگیز نبودن جزو معیارای من نیست

Sunday, March 27, 2011

دلم نمیخواد شب که میشه یه چیز دیگه بفهمم که الان فکر میکنم فهمیدم
دلم نمیخواد نشسته باشی و واسه این داستان مسخره ای که ساختی فکر کرده باشی
من با خودم قرار گذاشتم که همه چیو ببینم
این قرار ِ بدیه
وختی جای چشم ِ سومم میخاره پیشونیم زخم میشه از دروغا
این تخت اگه میخواد جیر جیر کنه
فقط باید وختی باشه که خودت تنهایی داری توو خواب غلت میخوری
فکر من مریضه
فکری که نشه ازش قایم شد مریضه
اینو نوشتم که اگه امشب خلافش ثابت شد
همینجا بیام و بگم که گه خوردم
نفرت انگیز نیستی عشق ِ من

Saturday, February 26, 2011

بگذار کلمات زاده شوند تا از تو بگویم
بگذار خطور کنی به ذهن ِ کسی که آورنده است
بگذار خطور کنی به لک لک ِ ذهن آن کسی که تو به منقار اشی - کودک ِ لخت ِ آمدن ات
بگذار علت ِ نفس ِ ثانیه ی بعدی ام لای بقچه های پاک رهای آسمان شود
بگذار خطور کنی به ذهن ام در سال های بعد
وقتی که می خواهم به کسی که هنوز هم خواستن اش دیوانه ام می کند فکر کنم
نگو که مرا به خاطر ِ آنچه که هنوز ندیده بودی می خواستی
نگو که خواستن بخاطر ِ کور بودن است عزیزم
نگو که خواستن ات از سر ِ هنوز ندیدن ِ کریه ِ من بود؟
من غمگین تر از این می شوم
اگر به خاطر ِ پایی که هنوز نشکسته بود بدنبال ِ من می آمدی
نگو که در ِ بسته تنها با در زدن باز می شود؟
لگد هایت چه شد؟
این در شکستن می خواهد
نه باز شدن

ناقص تمام اش می کنم
انگار که هیچ نگفته ام
کلمات باید اختراع شوند
بالا نمی آورم

فرقی نداره
می فهمم
هرجا باشی
با هر کی
هر کاری
هر حسی