Thursday, March 31, 2011

جنگجو به جایی از داستان رسید و خشک اش زد
او با تمام ِ آنچیزهایی که باید برایشان میجنگید جنگیده بود
او در جستجوی نفسی بود که قلاب اش را به آن بیاندازد و بالا بکشد و مثل ِ سیبی گاز بزند
جنگجوی سنگین
جنگجویی از جنس ِ آهن ِ سیاه
جنگجوی زنگ زده
به شهر ِ سوخته رسیده بود
به بعد از فاجعه
به تناقض ِ میان ِ آنچه شکست می دهد و آنچه که شکست می خورد
جنگجو پنجه هایش را روی سینه اش کشید
فشار داد
تن اش پاره شد
قلب از پس ِ درد اش بر آمده بود
بیرون کشید اش
مثل ِ سیب مثل ِ تکه ای از یک نان
گاز زد
تلخ بود
تف کرد
روی زانو هایش افتاد
تو را صدا زد
نبودی
نیامدی
نخواستی
به تو فکر نکرد
چشم هایش را بست و خوابید

0 Comments:

Post a Comment

<< Home