Thursday, September 17, 2009

10

عزیزم
با چه امیدی به سراغت آمدم امشب
خیال کردم که تمام شد نبودن های تو
خیال کردم که دست هایت را باز می کنی
برا چشم های از گریه بسته شده ام را
خیال می کردم
خیال میکردم
تمام شد عزیزم
تمام شدم
از همیشه هم بیشتر

Wednesday, September 16, 2009

8

جمعه
ساعت یک ربع به استخوان
گفتی کتاب بخوانیم با هم
کتاب با جلد صورتی
داستان های فرانسوی قرن بیستم
صدای غمگین تو را یادم هست
می خواندی برای من
تلفن لای انگشت های من می لرزید
گوش می دادم
تمام شدن بین ما
از همان روز ها بود که آغاز شد
ا 28 تیر

Sunday, September 13, 2009

7

داغ لب هایت روی گردنم
از خواب دیشب به بعد
پاک نخواهد شد
و من هنوز هم آن اسب سرکشم
که یکبار یکنفر مرا گرفت
و دیگر هیچ کس نمی تواند

Friday, September 11, 2009

این ها را قلاده ای چرمی برایتان می نویسد
که قادر به نگه داشتن هیچ کدام از سگ هایش نبود

6

صدای پای تو
هنوز هم روی حصیر چسبیده به دیوارم باقی مانده است
و صدای انگشت های من
روی چشم های تو
که می بستمشان
هنگام بوسیدنت

5

به دست هایم نگاه می کنم که روزی صاحب دست های تو بود
به چشم هایم خیره می شوم که شاید تو جایی در میان رنگ پریده گی اش جا مانده باشی
انگشت هایم را روی لبهایم میکشم و
می خواهم پوست تورا پیدا کنم در شکاف های پنهانش
می دانم
که روزی از راهی که رفته ای باز خواهی گشت
می دانم که جایی که مرا بخاطرش ترک کرده ای
جایی جز پیش من نخواهد بود و انتظار امروز و روزهای من بیهوده نیست
می دانم...می دانم
تنهایی من چیزی فراتر از انتظار تو بود
چهار پایه ام را گذاشته ام و رویش نشسته ام و
گاهی رویش می ایستم و اطرافم را نگاه می کنم
من بذر علف هایی که زیر پایم در آمده اند را خودم پاشیده ام
و میترسم از راه که می رسی
این علف ها آنقدر بلند شده باشند و آنقدر مرا میانشان پنهان کرده باشند
که صدایم وقتی که اسم تورا فریاد می زنم
از میان بادی که میان علفزار من میپیچد به هیچ کدام از گوش های تو نرسد
می ترسم از ترس لمس دست های تو و این علفزار غریب
میترسم از برگ هایی که مثل دیوارها نمیتوانم با پوست سرانگشتانم
پیغامی برایت رویشان بنویسم
میترسم از آنقدر دیر آمدنت و آنقدر از دیر آمدنت می ترسم
که تمام روزگارم سیاه میشود
تباه میشوم
و تورا ناباورانه از دست می دهم