به دست هایم نگاه می کنم که روزی صاحب دست های تو بود
به چشم هایم خیره می شوم که شاید تو جایی در میان رنگ پریده گی اش جا مانده باشی
انگشت هایم را روی لبهایم میکشم و
می خواهم پوست تورا پیدا کنم در شکاف های پنهانش
می دانم
که روزی از راهی که رفته ای باز خواهی گشت
می دانم که جایی که مرا بخاطرش ترک کرده ای
جایی جز پیش من نخواهد بود و انتظار امروز و روزهای من بیهوده نیست
می دانم...می دانم
تنهایی من چیزی فراتر از انتظار تو بود
چهار پایه ام را گذاشته ام و رویش نشسته ام و
گاهی رویش می ایستم و اطرافم را نگاه می کنم
من بذر علف هایی که زیر پایم در آمده اند را خودم پاشیده ام
و میترسم از راه که می رسی
این علف ها آنقدر بلند شده باشند و آنقدر مرا میانشان پنهان کرده باشند
که صدایم وقتی که اسم تورا فریاد می زنم
از میان بادی که میان علفزار من میپیچد به هیچ کدام از گوش های تو نرسد
می ترسم از ترس لمس دست های تو و این علفزار غریب
میترسم از برگ هایی که مثل دیوارها نمیتوانم با پوست سرانگشتانم
پیغامی برایت رویشان بنویسم
میترسم از آنقدر دیر آمدنت و آنقدر از دیر آمدنت می ترسم
که تمام روزگارم سیاه میشود
تباه میشوم
و تورا ناباورانه از دست می دهم