Thursday, March 31, 2011

جنگجو به جایی از داستان رسید و خشک اش زد
او با تمام ِ آنچیزهایی که باید برایشان میجنگید جنگیده بود
او در جستجوی نفسی بود که قلاب اش را به آن بیاندازد و بالا بکشد و مثل ِ سیبی گاز بزند
جنگجوی سنگین
جنگجویی از جنس ِ آهن ِ سیاه
جنگجوی زنگ زده
به شهر ِ سوخته رسیده بود
به بعد از فاجعه
به تناقض ِ میان ِ آنچه شکست می دهد و آنچه که شکست می خورد
جنگجو پنجه هایش را روی سینه اش کشید
فشار داد
تن اش پاره شد
قلب از پس ِ درد اش بر آمده بود
بیرون کشید اش
مثل ِ سیب مثل ِ تکه ای از یک نان
گاز زد
تلخ بود
تف کرد
روی زانو هایش افتاد
تو را صدا زد
نبودی
نیامدی
نخواستی
به تو فکر نکرد
چشم هایش را بست و خوابید

Tuesday, March 29, 2011

تو نفرت انگیزی عشق ِ من
واسه این نیست که دوستت دارم
نفرت انگیزی دیگه
نمیشه کاریش کرد
نفرت انگیز نبودن جزو معیارای من نیست

Sunday, March 27, 2011

دلم نمیخواد شب که میشه یه چیز دیگه بفهمم که الان فکر میکنم فهمیدم
دلم نمیخواد نشسته باشی و واسه این داستان مسخره ای که ساختی فکر کرده باشی
من با خودم قرار گذاشتم که همه چیو ببینم
این قرار ِ بدیه
وختی جای چشم ِ سومم میخاره پیشونیم زخم میشه از دروغا
این تخت اگه میخواد جیر جیر کنه
فقط باید وختی باشه که خودت تنهایی داری توو خواب غلت میخوری
فکر من مریضه
فکری که نشه ازش قایم شد مریضه
اینو نوشتم که اگه امشب خلافش ثابت شد
همینجا بیام و بگم که گه خوردم
نفرت انگیز نیستی عشق ِ من