Sunday, May 24, 2009

من از سر خودخواهی به این حال افتاده ام
آنقدر که تو را برای خودم خواسته ام
آنقدر که بدون تو تنهایی اطراف مرا میله های شبیه به زندان کشیده است
آنقدر که هیچ کسی را بجز تو نخواسته ام
آه اگر تنها کمی از سر خودخواهی به این حال نیافتاده بودم
اگر که تورا نمیخواستم
اگر که بی تو خود را تنها نمیخواندم
اگر بجز تو تمام این دنیا را خواسته بودم
تو ماندنی ترین و خسته کننده ترین اتفاق زندگی می شدی که به تنفر من مبتلا بودی

Friday, May 08, 2009

برایم که داستانتان را میخواند
مچاله می شوم
تو روی تخت دراز کشیده ای
او کنار تخت زانومیزند
سینه های تومیان لب هایش
بند بند انگشتهایش پوست زیر سینه هایت را فشار می دهد
پنجه های پای تو ملافه ها را جمع می کند
چشم های نیمه باز تو
مکیدن های از سر عشق
کبودی های روی گردنت که با یخ هم پاک نمیشدند
و
ناله هایی که با شرم وقیحانه ای پاک بود

تکرار می کنم انگشت هایم را
وقتی که بتو می رسند
وقتی که تن تو در گوششان می خواند
آهنگی که هرگز نشنیده اند
تکرار می کنم نفس هایم را
وقتی که به دریای میان لب های تو می رسند
زبان من دندانهای تورا بار ها چشیده است

مرا سنگ میزنی و من نمی دانم
شیشه ای ام که باید بشکند
یا کلاغی که باید بپرد

شاهکار؟
احمق ها
کدام شاه را دیده اید که کار کند؟

به خدا قسم دیوانگی نیست
اگرروزی صد بار هم که رد میشوم
بزرگراه کنار خانه تان صدای سلام مرا به تو
بشنود

روزهای بی پایان
فرقی ندارند
با روزهای پایان دار
کلا هیچ کلمه ای بی داشته اش با بی نداشته اش فرقی ندارد
برای ما
برای شما هم
شاید