Wednesday, August 19, 2009

4

متعجب نشوید اگر من را روزی سوار بر بال های مگسی دیدید که پیروزی اش را فریاد میزد
و من را به جای پاداش از جنگ با روزهای طولانی انتظار به غنیمت گرفته بود

3

عزیزم
عشق تو از آنهایی نبود
که برای ندیدن بدی هایت
به آدم انگ کوری های احمقانه را بزنند
من از همیشه چشم هایم باز تر بود
در آن هنگام که دانسته جنگ را می باختم
در آن هنگام که تیغه ی شمشیر میان دست های تو را
میان سینه ام فروتر می بردم
من دچار آگاهانه ترین مرگ زمینم
که هیچ پایانی ندارد

2

گربه ی طلایی و ولگرد کوچه بن بستتان
تنها شاهد مرگ تدریجی من است
هنگامی که در صندلی سیاه و سفید فرو می روم
و خیال می کنم اگر باز هم دیر کرده ای
میتوانم تا سال های سال منتظر بمانم
تا بیایی

1

داری آزارم می دهی با نیامدنت

Tuesday, August 11, 2009

شب ها که از راه های زیر زمینی این شهر بسوی اتاق تو روانه می شوم
سرم با چه سنگ هایی که نمی شکند
تنم به چه استخوان هایی که نمیخورد
پاهایم به چه ریشه های کهنه ای که گیر نمی کند
چشمم به چه گنج هایی که نمی افتد
شب ها که از راه های زیر زمینی این شهر بسوی اتاق تو روانه می شوم
موش های کور و کرم های لزج مرا دوست خودشان می دانند
و تو را دوست دارند
ومن برایشان هر شب داستان های عاشقانه ای میگویم
که روزی از زبان تو شنیده بودم