Saturday, February 26, 2011

بگذار کلمات زاده شوند تا از تو بگویم
بگذار خطور کنی به ذهن ِ کسی که آورنده است
بگذار خطور کنی به لک لک ِ ذهن آن کسی که تو به منقار اشی - کودک ِ لخت ِ آمدن ات
بگذار علت ِ نفس ِ ثانیه ی بعدی ام لای بقچه های پاک رهای آسمان شود
بگذار خطور کنی به ذهن ام در سال های بعد
وقتی که می خواهم به کسی که هنوز هم خواستن اش دیوانه ام می کند فکر کنم
نگو که مرا به خاطر ِ آنچه که هنوز ندیده بودی می خواستی
نگو که خواستن بخاطر ِ کور بودن است عزیزم
نگو که خواستن ات از سر ِ هنوز ندیدن ِ کریه ِ من بود؟
من غمگین تر از این می شوم
اگر به خاطر ِ پایی که هنوز نشکسته بود بدنبال ِ من می آمدی
نگو که در ِ بسته تنها با در زدن باز می شود؟
لگد هایت چه شد؟
این در شکستن می خواهد
نه باز شدن

ناقص تمام اش می کنم
انگار که هیچ نگفته ام
کلمات باید اختراع شوند
بالا نمی آورم

فرقی نداره
می فهمم
هرجا باشی
با هر کی
هر کاری
هر حسی


Tuesday, February 22, 2011

سه سالگی
چهار سالگی
تجاوز
میفهمید که نباید حرف بزند
هر کسی برای خودش یکی از این رازها دارد

شش سالگی
صبح ِ جمعه
سفره ی صبحانه
داد
بی
داد
دعوا
بشقاب ِ کرم رنگ ملامین
ابروی شکسته ای که خون نمی آمد
انگار که چشمی دیگر روی ابروی چپ باز شده باشد
گریه نمی کرد
می سوخت
گریه نمی کرد
مادر دستش را گرفته بود که به آینه نگاه نکند
موتور گازی
بیمارستان
لباس ِ سبز
پارچه ی سبز ِ سوراخ روی صورت
سوزن و سرنگ
بی حسی
کشیده شدن پوست با نخ و سوزن
تمام شد
موتو گازی
شکلات هایی که دوست داشتم
حواسم پرت بود ؟
اگر بود رنگ ها ی پر رنگ ِ خاطره ها
خیابان و هوای آنروز چکار دارد توی ذهن؟
اگر حواس اش پرت بود این ها از کجا بیادش مانده اند؟

چهار سالگی
حیاط ِ مهد کودک
هیچ کس شبیه ام نبود
وقتی همه سرگرم ِ عروسک ها بودند
من با شلوار یکسره و پلیور آبی ام
از روی چوب های آتش نگرفته می پریدم

وقتی سه روز پشت هم هوا ابر میشه و هی باد میاد
وقتی یکی دیگه از چیزایی که میتونست دلمو مچاله کنه وهی نفس بگیره
از سه روز پیش شرو شد
وقتی انگار همه ی بی ربطیهای زندگیت و یکی بهم دوخته
باید ببخشم خودمو
باید بزارم آفتاب توو فصل ِ خودش بتابه
بارون توو فصل ِ خودش بباره
باید بخندم وقتایی که بغض می کنم
باید حواسم و از دلتنگی پرت کنم
باید همه ی کارایی که نمیشه رو لا اقل امتحان کنم
باید مثل ِ دکتری بشم که مریض ش میمیره
ولی خب این چیزیه که قبولش کرده
شغل ش اینه شاید
که قبول کنه یه وقتایی قراره تبدیل به یه آدم تلخ بشه
آره قرار نیست همیشه همه چی مثل ِ همیشه ش باشه
اما کاش یکی این کفه ها رو بهم نزدیک میکرد
که وقتایی که اتفاقای خوب تبدیل به تلخی میشن
وزنش از وقتایی که تلخی تبدیل به یه چیز بهتر میشه بیشترنشه
آره
دلم تنگ شده
واسه هرچیز تکراری که بود
واسه یکنواختی حتی
واسه بی حسیا
واسه هرچی که کنارت میشد داشت
با همه ی بیهوده گیاش
اینارو مینویسم که یادم بمونه
اینارو مینویسم که شاید یه روز نباشم
اما بازم اینا بمونن
توو ذهن ِ هوای دوروبرمون لا اقل

میدونی
خب آخر ش که چی ؟
وقتی هرچی همونی که هست بمونه
همیشه همون اتفاقای تکراری ام می افته
وقتی اسباب بازیا تو عوض می کنی
باید بازی تم عوض کنی
وگرنه
خب آخرش که چی؟

یه وقتایی حال ِ بد ام مال ِ خودم نیست
اون وقتا یعنی تو بد حالی
یعنی تو دلتنگی
یعنی تو دلت می خواد تموم شه
بمیری
نمونی

آسمون گرفته
من گرفته ا م
تو ام گرفته ای
خودتو از ما

Wednesday, February 16, 2011

کجاست تو؟
کجاست تویی که نشانم دادی اش
کجاست تویی که گفتی همینجور باقی نمی ماند
کجاست آن تویی که وعده داده بودی رفتن اش را
جا گذاشتن اش را ؟
کجاست تو؟
کجاست آن توی از دوست داشتن فراری ات؟
کجاست صدای خوب ات که از بدی هایت می گفت؟
دلم برایت تنگ شده
دلم را خودم برایت تنگ می کنم
همه چیز دست ِ من است
اگر این زندگی از هم پاشیده است
اگر از سکه افتاده ام
دلم را خودم برایت تنگ می کنم
اگر تو همینی که هستی باشی
چرا من همانی که هستم نباشم؟